Fix me| Part 35
بعد مدتی، مرد با متوقف شدن ماشین، متوجه شد که رسیدن. به پسر روی شونش نیم نگاهی کرد. خواست به پسرک بگه که پیاده شه و اینکه رسیدن، تا اینکه متوجه چشم های بسته و صورت غرق در خواب تهیونگ شد.
آهی کشید و اون رو خیلی مراقب و آروم، براید استایل بلند کرد و آورد بیرون از ماشین. سعی میکرد زیاد تکون نخوره تا پسر بیدار نشه.
مینهو درِ ماشین رو قفل کرد و ابرویی بالا انداخت.
مینهو: چیه؟ مگه خودش پا نداره؟
مرد چشم غره ای رفت و با صدای آرومی که مطمئن بشه پسر بیدار نمیشه، زمزمه کرد.
-خوابش برده. ششش! بیدار میشه..
مینهو سری تکون داد و هردو به داخل خونه رفتند.
هردو پسر، با دیدن برق های روشنِ عمارت و هیونسوک و ههجین بیدار، سوجین ای که داره گریه میکنه و اجومایی که از نگرانی توی یه خط صاف میره، دهنشون وا موند.
سوجین تا اون ها رو دید، سریع پسرک رو از توی بغل مرد کشوند بیرون و خودش تهیونگ رو بغل کرد.
تهیونگ که با فشار دادن یهویی ای که بهش وارد شده بود بیدار شده رود، از تعجب هینی کشید.
+چیشده؟! سوجین..
سوجین اشک هاش رو پاک کرد و پسرک رو بیشتر توی بغلش جا داد.
سوجین: بیشعور کلی ترسیدیم! فکر نکردی خطرناکه؟ اینوقت شب کجا رفتی! اصلا فکر کردی چی ممکنه تو این تاریکی و بارون اتفاق بیفته؟ اصلا تقصیر منه... من اغراق کردم.. ببخشید.
تهیونگ دست هاش رو دور کمر باریک دختر حلقه کرد و سعی کرد ارومش کنه.
+ببخشید. بدون فکر کردن عمل کردم و.. نباید میترسونمتون.
مرد دست به سینه، با حسودی و اخم های درهم رفته اون دو رو تماشا میکرد.
سریع پسر رو از بغل دخترک بیرون آورد و دست تهیونگ رو گرفت و با دست خودش، اون رو به طبقه ی بالا کشوند.
هیونسوک اومد حرفی بزنه تا اینکه مرد اعتراض کرد.
-الان خستست. بازجویی هاتون رو بزارید واسه ی فردا صبح.
و بعد به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
مینهو و اجوما نگاهی به هم کردند و سریع شروع کردند به حرف زدن با خانواده ی کوک تا مطمئن شن ناراحت نشن مگرنه پدرشون به فاک بود.
مینهو: ای بابا..کوکه دیگه..میشناسیدش، همیشه همینطوریه..
اجوما لبخندی زد: اره، تازه الان هم کلافست اعصابش خورده؛ دلش پاکه منظوری نداشت.
مرد پسر رو روی تخت پرت کرد و درِ اتاق رو قفل کرد.
آروم آروم به سمت تخت حرکت کرد؛ پسرک آب دهنش رو قورت داد.. نکنه شبیه اون رمانهایی که خونده بود قرار بود تنبیه بشه؟ با هر یک قدمی که مرد جلو تر میومد، قلب پسرک تند تر میزد، جوری که حس میکرد الان میفته تو شرتش.
قلبش انقدر تند میزد که الان مرد هم میتونست واضح، صداش رو بشنوه. جونگکوک خودش رو کاملا به تخت چسبوند و نیشخندی زد. به پایین خم شد و لبش رو نزدیک گوشِ تهیونگ برد، لب های نرم مرد به گوش تهیونگ و نفس های گرمش روی گردن حساس پسرک میخوردند.
آهی کشید و اون رو خیلی مراقب و آروم، براید استایل بلند کرد و آورد بیرون از ماشین. سعی میکرد زیاد تکون نخوره تا پسر بیدار نشه.
مینهو درِ ماشین رو قفل کرد و ابرویی بالا انداخت.
مینهو: چیه؟ مگه خودش پا نداره؟
مرد چشم غره ای رفت و با صدای آرومی که مطمئن بشه پسر بیدار نمیشه، زمزمه کرد.
-خوابش برده. ششش! بیدار میشه..
مینهو سری تکون داد و هردو به داخل خونه رفتند.
هردو پسر، با دیدن برق های روشنِ عمارت و هیونسوک و ههجین بیدار، سوجین ای که داره گریه میکنه و اجومایی که از نگرانی توی یه خط صاف میره، دهنشون وا موند.
سوجین تا اون ها رو دید، سریع پسرک رو از توی بغل مرد کشوند بیرون و خودش تهیونگ رو بغل کرد.
تهیونگ که با فشار دادن یهویی ای که بهش وارد شده بود بیدار شده رود، از تعجب هینی کشید.
+چیشده؟! سوجین..
سوجین اشک هاش رو پاک کرد و پسرک رو بیشتر توی بغلش جا داد.
سوجین: بیشعور کلی ترسیدیم! فکر نکردی خطرناکه؟ اینوقت شب کجا رفتی! اصلا فکر کردی چی ممکنه تو این تاریکی و بارون اتفاق بیفته؟ اصلا تقصیر منه... من اغراق کردم.. ببخشید.
تهیونگ دست هاش رو دور کمر باریک دختر حلقه کرد و سعی کرد ارومش کنه.
+ببخشید. بدون فکر کردن عمل کردم و.. نباید میترسونمتون.
مرد دست به سینه، با حسودی و اخم های درهم رفته اون دو رو تماشا میکرد.
سریع پسر رو از بغل دخترک بیرون آورد و دست تهیونگ رو گرفت و با دست خودش، اون رو به طبقه ی بالا کشوند.
هیونسوک اومد حرفی بزنه تا اینکه مرد اعتراض کرد.
-الان خستست. بازجویی هاتون رو بزارید واسه ی فردا صبح.
و بعد به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
مینهو و اجوما نگاهی به هم کردند و سریع شروع کردند به حرف زدن با خانواده ی کوک تا مطمئن شن ناراحت نشن مگرنه پدرشون به فاک بود.
مینهو: ای بابا..کوکه دیگه..میشناسیدش، همیشه همینطوریه..
اجوما لبخندی زد: اره، تازه الان هم کلافست اعصابش خورده؛ دلش پاکه منظوری نداشت.
مرد پسر رو روی تخت پرت کرد و درِ اتاق رو قفل کرد.
آروم آروم به سمت تخت حرکت کرد؛ پسرک آب دهنش رو قورت داد.. نکنه شبیه اون رمانهایی که خونده بود قرار بود تنبیه بشه؟ با هر یک قدمی که مرد جلو تر میومد، قلب پسرک تند تر میزد، جوری که حس میکرد الان میفته تو شرتش.
قلبش انقدر تند میزد که الان مرد هم میتونست واضح، صداش رو بشنوه. جونگکوک خودش رو کاملا به تخت چسبوند و نیشخندی زد. به پایین خم شد و لبش رو نزدیک گوشِ تهیونگ برد، لب های نرم مرد به گوش تهیونگ و نفس های گرمش روی گردن حساس پسرک میخوردند.
۱۶.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.